امروز دلم هوای ساندویج های عمو حسن و کرده!
یادش به خیر!
نزدیک در ورودی مدرسه
اون مغازه مثه انباری کوچیکش … فکر کنم دو متر بیشتر هم نبود
نمور بود و سرد و تاریک…
ولی پر از گرما ی از جنس سادگی
نون ساندویجاش خیلی کوچیک بود
یه تخته چوبی زیر دستش می ذاشت که خیار شور و کالباس روش می برید
راستی!
دستکش هم دستش نبود
… فکر کنم دستاشو هم نمی شست
حالا چرا ما مریض نمی شدیم؟
نمی دونم!
پفک هاش و یادتونه خیلی خوشمزه بود
اوه! …
مغازه عمو عینت رو یادم رفت بگم …
خوارکی هم داشت
ولی بیشتر مداد و ورق امتحانی و …رو از اونجا می گرفتیم
آرزومه یه لحظه به اون زمان برگردم …
زنگای تفریح …
یاد والبیال معلما تو حیاط مدرسه به خیر
اونا بازی می کردند و می خندیدند
و ما بچه ها تو دنیای پاک بچه گیمون
هر روز منتظر ازدواج معلمای مرد با خانم ها بودیم
ولی بی انصافا یکیشون هم برای دل خوشی ما با هم ازدواج نکردند …
راستی ماجرای جن تو رودخونه پایین مدرسه یادتونه
چقدر ترس و دلهره داشتیم
الان که فکر می کنم خنده ام می گیره
چه جوری حرفای یه عده رو راحت باور می کردیم
و حتی جرات نمی کردیم بریم ببینیم واقعاً اونجا چیزی هست یا نه …
خلاصه هر چی بود …!، جالب بود و سرمون و گرم می کرد
اوه یاد اردوها به خیر …
کاخ سعد آّباد تهران،
از چند هفته قبل نقشه می کشیدیم
شب های قبلش، تو خواب و رویا می رفتیم
یاد شیطنت های تو ماشین به خیر
به هم خوردن حال بعضی از بچه ها تو ماشین…
واقعاً کثافت کاری بود
… ولی امروز اونا برام جالبه
کیف های سنگین پر از خوراکی
که همه دوست داشتیم معلم ها از خوارکی های ما بخورند.
خاطرات زیاده …
می خوام هر وقت دلم گرفت واسه اون روزها
بیام اینجا و بنویسم
جالب بود یاد خاطرات بچه گی توی کوچه قافله باشی افتادم
جالب بود.
حس نوستالژیکی داشت.
جالبش این بود که ساندویچ نصفه هم میداد.
در مورد “اون مغازه مثه انباری کوچیکش”باید بگم که پیت نفت و جارو و چند چیز دیگه هم اونجا بود.
هنوز هم اگه یه سر بری ساختمون اون مدرسه-با اونکه خراب شده-بد جوری دلت میگیره.
سپاس