یه روز برفی …
شب شده بود و هوا خیلی سرد بود
یه لحظه رفتم پشت پنجره دیدم داره برف میاد
کلی ذوق کردم
پیش خودم گفتم که اگه همین جوری برف بیاد، حتماً فردا مدرسه تعطیله
اما نمی دونستم که فردا صبح که می خوام برم چی میشه؟؟
بعد از اون اومدم و گرفتم خوابیدم .

… صبح با صدای دینگ و دینگ زنگ ساعت بیدار شدم. تو دلم گفتم اه … بازم باید برم مدرسه.  بعد از چند لحظه که از حالت خواب آلودگی خارج شدم، تازه یادم افتاد که دیشب موقع خوابیدن داشت برف می اومد.  سریع از رخت خوابم بلند شدم، از پنجره بیرون رو نگاه کردم، دیدم تقریباً همه جا سفید شده .  تو این فکر بودم که مدرسه تعطیله؟ …
رفتم بیرون
از ردپای لاستیک ماشین ها متوجه شدم چند تا ماشین رفتن … اعصابم بهم ریختن
رفتم که حاضر بشم برم مدرسه …

… ساعت شش و نیم بود رسیدم به ایستگاه
دیدم تنها چیزی که نیست، ماشین
فقط مسافر هست مسافر
پیش خوددم گفتم این همه خطی ما داریم
چرا باید وقتی که تقی به توقی می خوره، یک ذره برف می شینیه زمین نباید باشند؟
اون وقت ما بچه ها که می خوام بریم مدرسه، اینطور تو سرما بلرزیم.
آخه مگه اونا شغلشون همین نیست؟
آخه چرا اینقدر مسافرها رو اذیت می کنند؟
آقای محترم که رئیس خطی،
چرا به این خط رسیدگی نمی کنید؟
بابا مردم از بس که عمرشون تو این ایستگاه ماشین تلف شده، خسته شدن.
از بس تو سرما منتظر ماشین مونده اند، مریض شدن
مسئولین محترم یکی دو تا اتوبوس بزارین تو خط کار کنند و مشکل مردم حل بشه

بگذریم …
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من               آنچه البته به جایی نرسد فریاد است

… ساعت هفت و ربعه
هنوز ماشین نیومده
منم بد بخت شدم، ساعت هشت باید سر کلاسم باشم
بیست دقیقه بعد یه ماشین شخصی (نه خطی!) اومد ما رو سوار کرد و رفتیم.

ساعت هشت و ده دقیقه بود رسیدیم قزوین
بعدش هم تا مدرسه با تاکسی رفتم و ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه بود که ناظممون با کلی دعوا و جر و بحث منو راه داد رفتم سر کلاس
اما چه رفتنی …
معلم که درس و داده بود و منم حسابی سرما خورده بودم

آیا واقعاً برف اینقدر بده
یا خطی ها اینقدر خوبن
… نمی دونم

قضاوت با شما